سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 2:57 عصر سه شنبه 87/2/24

امروز صبح که از خواب بیدار شدم اوتقدر بی حوصله بودم که نگو نمی دونم چرا بعضی وقتها آدم اینجوری میشه      

 روزمرگیها و تکرار همه اون چیزایی که هر روز واسه آدم پیش میاد گاهی اونقدر حوصله آدم رو سر می بره که وقتی از خواب بیدار میشی دلت نمی خواد از رختخواب بیای بیرون  
وقتی هم سر کار هستی  دلت می خواد ساعت زود بگذره بری خونه  Watching The Clock 
خلاصه فکر کنم امروز از اون روزایی هستش که ساعت خیلی دیر میگذره

راستی قرار بود امروز بقیه خاطراتم رو بنویسم

هیچ کس نمی تونه بگه از آینده خبر داره یا اینکه می تونه درست حدس بزنه گاهی زندگی بازیهایی با آدم می کنه که باورش برات سخت میشه 

قدیمیها حرف جالبی می زدند اینکه سر نوشت هر آدمی رو پیشونیش نوشته شده

تمام اتفاقایی که برای ما تو اون زمان و بعدش افتاد سرنوشت هر دوتامون رو عوض کرد

بعد از اون روز خیلی دلم می خواست باز به محله قدیمیمون برم و این کار رو هم کردم ولی دیگه خیلی دیر شده بود اونا برای همیشه رفته بودن و دیگه هیچ نشونی ازشون نبود دیگه رفتن تو اون کوچه برای من فقط جز غم و افسوس هیچی به ارمغان نمی آورد حالا من مونده بودم کلی خاطره از گذشته

تو خونه جدیدمون همه خوشحال بودن به غیر از من ، خواهر و برادرم کلی دوست جدید پیدا کرده  بودن ولی من اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم و با خاطرات گذشتم و سر زدن به دوستای قدیمیم سر می کردم (پیدا کردنش تنها آرزوم شده بود )

یکسال گذشت و من هر بار به یاد اون عشقی که هنوز جونه نزده به پایان رسیده بود به اون کوچه می رفتم تا اینکه یه روز یکی از دوستای قدیمیش رو دیدم ازم پرسید که ازش خبر دارم من هم گفتم از وقتی رفتن هیچ خبری ازش ندارم پرسید چرا بهش زنگ نمی زنم من هم گفتم شمارش رو ندارم شمارشو رو یه کاغذ کوچیک برام نوشت و این اولین نشونی بود که ازش بدست آوردم

تو منطقه ما هنوز امکانات مخابراتی وجود نداشت و با اینکه پدرم مدتها بود برای تلفن ثبت نام کرده بود خبری از وصل شدنش نمیشد

حالا من بودم و یه شماره تلفن بالاخره بعد از کلی پرس و جو از در و همسایه یه تلفن راه دور پیدا کردم که چشمتون روز بد نبینه یه صف داشت تا اون ور دنیا بعد از دو ساعت واستادن تو اون صف بلند تونستم شمارشون رو  بگیرم همش خدا خدا می کردم که خودش گوشی رو برداره      که گوشی رو برداشت من : سلام       اون : سلام          من : ...... سکوت        اون : بفرمایید           من : منو شناختی    اون : بله         من :   واقعا شناختی     اون : با خونسردی بله شناختم          

 خلاصه اونقدر سرد با من حرف زد که از تماس گرفتنم پشیمون شدم

یه چند روزی گیج بودم پیش خودم گفتم حتما پای یکی دیگه  در میونه دیگه بهش زنگ نمی زنم یه چند روزی گذشت هزار تا علامت سئوال تو ذهنم بود به خودم گفتم حداقل برای اینکه بفهمم چرا اینجوری باهام صحبت کرد یه بار دیگه باهاش تماس می گیرم که باز یه دو ساعتی تو صف تلفن واستادم و خوشبختانه خودش گوشی رو برداشت تا سلام کردم با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفتش چرا زنگ نمی زنم  خلاصه من که کلی تعجب کرده بودم ازش پرسیدم پس اون دفعه چرا اونجوری کردی در جوابم گفتش مادر محترمشون اونجا تشریف داشتن من :   چه ملاحظه کار   ( خوب بهتر نیست یه 3 سالی بریم جلو ) اینجا یه کوچولو از ماجراهای من و آقای همسر فاصله می گیریم و شما رو با دو تا از دوستام آشنا می کنم گفته بودم که تو خونه جدید اصلا حال و حوصله دوست پیدا کردن رو نداشتم خوب من حوصله نداشتم دوستام که حوصله داشتن منو پیدا کنن   اولین دوستی که منو پیدا کرد اسمش مریم بود تفلی چقدر برای تلفن راه دور برام از این ور و اون ور پول خورد جمع میکرد گاهی وقتها بهش میگفتم مریم جون نکنه با چادر پاره میری سر خیابون می شینی  این همه پول خورد رو از کجا آوردی خلاصه اونقدر دختر مهربونی بود خیلی شبیه آنی شرلی بود  دومین دوستم دوست صمیمیه مریم بود می خواست سر به تن من نباشه وقتی من و مریم رو با هم می دید

مریم دوست داشت با من بره خونه ولی مینا هر موقع میدید من و مریم با هم هستیم تا کمر از تو پنجره سرویسشون خم میشود بیرون داد و بیداد که مریم با اون بره خونه مریم هم حرفش رو گوش نمی کرد  مینا از عصبانیت دادش می رفت  هوا

یادش به خیر تا وقتی من و مریم با هم صمیمی بودیم با مینا  مثل کارد و پنیر بودم

کی می دونست یه روز همه اون دوستا را گم می کنم و مینا برای همیشه مثل یه خواهر دلسوز کنارم می مونه من و مینا با هم همکلاسی شدیم و مریم هم از اون مدرسه رفت

 یه روز تو خونه مینا اینها با هم پیمان خواهری بستیم باورتون نمیشه چه جوری این کار رو کردیم به رسم سرخ پوستها  با یه چاقوی تیز دستامون رو خراش دادیم و با خون خودمون پیمان بستیم ( الان وقتی یادم میاد خندم می گیره )

حالا یه سر بزنیم به این پسر همسایه قدیمی ببینیم کجاست چیکار می کنه آهان یادم اومد من و اون دیگه همدیگرو ندیدیم و فقط من باهاش هفته ای یک بار تماس می گرفتم تا اینکه خودش یک روز از من خواست که منو ببینه قرار شد بیاد تهران

چند سال از اون روزی که برای آخرین بار همدیگرو دیده بودیم می گذشت و حالا هر دوتامون خیلی تغییر کرده بودیم من نمی دونستم اگه ببینمش می شناسمش یعنی هنوز همون  شکلیه کسی که هر شب به یادش می خوابیدم و برای دیدن دوبارش روز شماری می کردم نکنه وقتی منو دید دیگه نپسنده    خلاصه این فکرها و اینکه اون الان چه شکلی شده و تو ذهنم هزار تا قیافه عجیب و غریب براش درست می کردم فکرم رو مشغول کرده بود

 





¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
13
:: کل بازدیدها ::
24520

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::