سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 1:8 عصر دوشنبه 87/2/23

 Love Letter  بدون هیچ حرفی ادامه خاطراتم رو می نویسم

اون شب دلم اوتقدر گرفته بود که تا صبح خوابم نبرد نمیدونم چطوری بنویسم بعضی چیزا رو نمیشه در قالب کلمات بیانشون کرد

چند روز بعد  دیگه وقت رفتن شده بود ما داشتیم اسباب کشی می کردیم همه دوستامون اومده بودن کمک بعضیهاشون هم داشتن گریه می کردن آخه خونه جدیده خیلی دور بود دیگه نمی تونستیم مثل قدیما همدیگرو ببینیم  هوا تاریک شده بود همه رفته بودن من بودم یه خونه خالی و پدرم که داشتیم راهی می شدیم دلم می خواست باز ببینمش پشت سر پدرم راه افتادم که دیدم با فاصله از ما ایستاده داره رفتنمون رو  تماشا می کنه و بدون اینکه پدرم متوجه بشه   برام دست تکون داد چقدر نگاهش غمگین بود دیگه طاقتم تموم شده بود زدم زیر گریه پدرم چی شد من خلاصه تا به خونه جدید برسیم بیچاره پدرم داشت تحملم می کرد  
 وقتی رسیدیم خونه جدیدمون من با دیدن خونه کلی ذوق کردم  ولی ته دلم پر از غم بود  

( وای همین الان الان یه اس ام اس از آقای همسر اومد اینو بنویسم بعد بقیه خاطرات رو براتون تعریف کنم )

 شمردن ستاره ها سخت نیست اگه تو بگی به اندازه ستاره ها ........

حالا بقیه : یک ماه از اون روز گذشت من خیلی دلم برای محل قدیمی و دوستام و تنگ شده بود یه بعد از ظهر بعد از مدرسه با مادرم رفتیم محل قدیمی چه خبر بود کلی تحویل بازار همه دوستامون همسایه ها  دورمون جمع شده بودن و ما رو خونشون دعوت می کردن

خلاصه تا شب اونجا بودیم من دنبال یه موقعیت بودم که یه سر برم تو کوچشون ببینم می بینمش که وقتی هوا تاریک شد یواشکی جیم شدم  

انگار شنیده بود اومدم سر کوچشون واستاده بود تا دیدمش خندم گرفت موهاشو کوتاه کوتاه کرده بود آخه من عاشق موهاش بودم موهای پرپشت و قشنگی داشت بهم سلام کرد و گفت یک ربع دیگه بیا کوچمون کارت دارم من هم با سر تایید کردم که میرم

یک ربع بعد رفتم تو کوچشون نبودش کلی تعجب کردم رسیدم در خونشون که همون موقع درشون باز شد اومد بیرو و با یه لبخند بهم گفت بیا تو من  نمیشه درست نیست اون گفت بیا تو راهرو می خوام باهات حرف بزنم جلو همسایه ها خوب نیست اینجا واستی دور و برم رو نگاه کردم کسی تو کوچه نبود حسابی دو دل بودم چشمام رو بستم و مثل برق رفتم تو راهرو شون رفت بالای دو تا پله بهم نگاه کرد و پرسید خوب ما رو نمی بینی بهت خوش میگذره من که تمام فکرم رفتن بود داشتم سکته می کردم لبخند زدم و گفتم نه

بهم گفت که دارن برای همیشه میرن شمال ممکنه دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم 

بعدش یه شماره تلفن از خونشون تو شمال بهم گفت که من اونقدر ترسیده بودم و داشتم خودم رو نفرین می کردم که همونجا فراموش کردم بعد از رنگ پریده من فهمید که خیلی ترسیدم اومد کنار در آهسته در رو باز کرد بیرون رو نگاه کرد هیچ کس نبود بهم گفت خوب حالا اگه بخواهی می تونی بری من مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده پریدم بیرون یه نفس راحت کشیدم و گفتم عجب کاری کردمها مگه دیونه شده بودم الکی الکی داشت آبروم می رفت

وای راستی شماره تلفنش چند بود رفتم پیش مادرم با تعجب پرسید کجا غیبت زد منم اصلا دوست ندارم دروغ بگم  گفتم رفته بودم پیش دوستم  خوب دوست شده بودیم دیگه

خوب بقیه ماجرا باشه بعدا شاید امروز شاید هم فردا فعلا    




¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
24484

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::