سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 4:59 عصر دوشنبه 87/2/30

تا دیر نشده و دوباره تمام کار دنیا نریخته رو سرم یه کمی دیگه می نویسم

دیروز رفتم آرایشگاه آخه عروسیه برادرمه برای اولین بار موهام رو به رنگ استخونی در آوردم و با کلی ذوق و شوق رفتم خونه  دیرتر از آقای همسر رسیدم خونه در رو که باز کرد وقتی دید خیلی مومن شدم و روسریم رو تا نزدیک ابروهام کشیدم جلو فهمید یه خبرایی شده منم با کلی ناز روسریم رو برداشتم تا موهامو دید اول حسابی با دقت بهم خیره شد و بعد با یه لبخند موذیانه بهم نگاه کرد و  زد زیر خنده

 چرا پیر شدی                                                  من

بعد از چند دقیقه سکوت دادم رفت هوا ( البته ما اونجوری داد نمیزنم که همسایه ها صدا مونو بشنوند ) خلاصه هر چی می گفت بابا شوخی کردم باور کن خیلی بهت میاد   مگه من کوتاه می اومدم سرتون رو درد نیارم با کمی زبون ریختن به پایان رسید

راستی من همون آرایشگاهی رفتم که اونجا عروس شدم مدت زیادی بود اونجا نرفته بودم اونجا برام پر از خاطره بود

حالا وقتشه که به عقب برگردیم یه سری به اون روزهایی که  قرار بود بعد از گذشت چند سال پسر همسایه قدیمیمون رو ببینم بزنیم

هیچ وقت یادم نمیره انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردن ساعت خیلی کند می گذشت تا خلاصه اون لحظه رسید

چه روز شلوغی بود انگار همه مردم می دونستن قراره ما همدیگه رو ببینیم همه جمع شده بودن تو خیابون بین اون همه آدم از دور شناختمش

رفتم رو بروش واستادم منو نشناخت عینک آفتابیم رو از رو چشمام برداشتم و بهش لبخند زدم با تعجب پرسید سلام واقعا خودتی منم خندیدیدم و تو جوابش گفتم آره خودمم       اون : چقدر بزرگ شدی          من : تو هم بزرگ شدی          دو تامون زدیم زیر خنده و کنار هم شونه به شونه قدم زدیم و ساعتها با هم صحبت کردیم حالا عقربه ها به سرعت همدیگرو دنبال می کردن و خورشید جاشو به ماه داده بود

وقت خداحافظی بود با شوخی بهم گفت با اینکه بچه بودم عجب سلقه ای داشتم                              من       

 منم حرف خودشو به خودش تحویل دادم و حرفش رو تکرار کردم باز هر دوتامون زدیم زیر خنده و از هم خداحافظی کردیم

روزها پشت سر هم می گذشت و ما دیگه خیلی جدی تر به آینده نگاه می کردیم اون روزها ما بیشتر همدیگرو می دیدم و تو هر فرصتی که پیش میومد اون از شمال به تهران میومد تا بالاخره یه روز خیلی جدی بهم گفت نمی دونه آخر این ماجرا چی میشه و دوست داره من بیشتر فکر کنم منم بهش گفتم همین که تا الان طول کشیده نشون میده من خیلی به داشتن آینده مشترک با هم امیدوارم ولی اون اصلا اینطوری فکر نمی کرد بهم گفت هیچ امیدی به آینده ای که من فکرش رو می کنم نیست من اصلا نمیفهمیدم منظورش چیه بهش گفتم چرا اینطوری فکر می کنه

خوب راستش رو بخواهید جوابش قانع کننده بود بهم گفت تو خواستگارای زیادی داری و امکان نداره پدرت با شرایطی که من دارم قبول کنه من هنوز سربازی نرفتم و کار مناسبی ندارم تازه پدرت امکان نداره قبول کنه تو بیای شمال زندگی کنی هر چی رابطه بین ما پر رنگتر میشه تحمل گفتن این حرفها برای من سخت میشه ولی باور کن اینو الان بدونی بهتره 

راستش رو بخواهید واقعا شنیدن اون حرفها برام سخت بود اون روز وقتی داشت حرف میزد من جوابی نداشتم که بهش بدم فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم  

باز هم یه امتحان دیگه تو زندگیه من شروع شده بود  باز باید از خودم صبر و تحمل نشون می دادم

 

 

 


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:45 عصر دوشنبه 87/2/30

سلام من آمدم

 امروز بعد از چند روز کامپیوتر من درست شد Computer Smashو من تو اولین فرصت اومدم و یک عالمه نوشتم   
  
ولی از شانس بد من برقا رفت و حال منو حسابی گرفت  Crying 1 دلم می خواد بقیه خاطراتمو بنویسم ولی خیلی کار دارم اگه تونستم بازم میام


Roll



¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

<      1   2      
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
1
:: بازدید دیروز ::
7
:: کل بازدیدها ::
24502

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::