سلام من برگشتم حالم خوبه خوشحالم که الان اینجام و دارم می نویسم
دلم برای همه دوستای خوبم تنگ شده
شاید یه روزی براتون تعریف کردم که چرا نبودم
خاطره بنویسم آره بهتره
بعد از اینکه حرفهاش رو زد من خیلی غمگین شدم ولی نا امید نشدم پیش خودم گفتم ما که سنی نداریم می تونیم به تمام خواسته هامون برسیم اگه واقعا همدیگرو دوست داریم باید از فرصتایی که داریم استفاده کنیم اون عقیده داشت یه شغل خوب حتما نباید با تحصیلات دانشگاهی همراه باشه و ترجیح داد بره سربازی با اینکه من کاملا مخالف بودم ولی نتونستم نظرش رو عوض کنم بعد از چند وقت که برای رفتن به سربازی اقدام کرد یه روز با صدای گرفته بهم زنگ زد
سلام میخواستم یه خبری بهت بدم من : چی شده شهری که باید برای آموزشی برم مشخص شد
من : کجا 0-5 کرمان من : وای شنیدم بدتر از اونجا پیدا نمیشه اونم حرفم رو قبول داشت
فقط داشته باشید چه دلگرمی دادم بهش دیدی گفتم ما شانس نداریم برو درس بخون شاید اگه یه مدرکی داشتی الان نباید می رفتی اون ور دنیا
خلاصه کار از کار گذشته بود و باید با خودم کنار میومدم که باید بره و اینبار خیلی دور تر از قبل دیگه نمی تونستم حتی باهاش حرف بزنم
بازم باید می رفتم تو اتاقم بی سر و صدا می زدم زیر گریه خدایی من چقدر اون وقتا گریه می کردما
خلاصه یه شب زنگ زد و با صدای ناراحت بهم گفت من فردا دارم میرم همش 3 ماه طول میکشه تو اولین فرصت باهات تماس می گیرم
چند روزی گذشت و من شب و روز چسبیده بودم به تلفن با اولین زنگ گوشی رو برمی داشتم تا اینکه خودش تماس گرفت و شماره پادگان رو بهم داد و گفت به احتمال زیاد نمی تونی تماس بگیری چون هم خطها خرابه هم خیلی اشغال می زنه
منو نشناخته بود
مادرش ، دوستاش ، خلاصه همه فامیل تو اون 3 ماه یک بارم نتونستن باهاش تماس بگیرند ولی من هفته ای 3 بار باهاش حرف می زدم
حتما می پرسید چطوری
بابا منو دست کم گرفتین حالا کجاشو دیدید ولی خدایی وقتی صدای منو می شنید چه روحیه ای می گرفت
خوب بقیه ماجراهای من و آقای همسر باشه یک روز دیگه تو رو خدا دعا کنید دیگه چیزی پیش نیاد که دوباره ناپدید بشم