سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 4:42 عصر دوشنبه 87/6/4

سلام

امروز خیلی دلم گرفته هیچ کس نمی تونه کمکم کنه به غیر از خدا که هر وقت از ته دلم ازش یاری خواستم کمکم کرده

دیشب خواب عجیبی دیدم وقتی از خواب بیدار شدم کمی شوکه شده بودم

شاید معنی خوابی که دیدم این باشه که همسرم به من خیلی بیشتر از همیشه احتیاج داره شاید ..............


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:16 عصر سه شنبه 87/5/29

 

 

سلام من بازم آمدم

بعد از یه مدتی که سرم خیلی شلوغ بود امروز کمی وقت پیدا کردم که بنویسم خاطراتم رو به اونجایی رسونده بودم که از دو دلی هاش خسته شده بودم اصلا به عشقش راجب به خودم به تردید افتادم و تصمیم گرفتم که فراموشش کنم

از آخرین بار که گوشی تلفن رو خودم برداشته بودم و ازش خواستم که دیگه با من تماس نگیره چند وقتی می گذشت و من سیع می کردم بیشتر وقتها تلفن رو از پریز قطع کنم می دونستم که اگه صداش رو بشنوم دو دل میشم

می تونم بگم که من بدترین روزهای زندگیم رو تو اون روزها تجربه کردم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم سرگردون شده بودم هیچ چیز منو خوشحال نمی کرد

تو اون مدت چند بار تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم ولی هر بار پشیمون شدم به خودم می گفتم نه نباید دیگه ادامش بدم باید همینجا همه چیز تموم بشه شبها نمی تونستم بخوابم چند بار خوابش رو دیدم تو خواب اصلا با هم قهر نبودیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود وقتی از خواب بیدار می شدم و یادم می افتاد همه چیز تموم شده دلم خیلی می گرفت انگار سرنوشت به ما اجازه نمیداد که همدیگه رو فراموش کنیم 

یه روز با صدای زنگ تلفن خواستم گوشی رو بردارم که مادرم زودتر گوشی رو برداشت و با اشاره به من فهموند که نه نباید من گوشی رو بردارم وقتی صدایی از طرف مقابل نشنید گوشی رو گذاشت بهم گفت اینجا وانستا اون دیگه امروز زنگ نمی زنه آخه مادرم هم یه چیزایی در مورد ما می دونست و می دونست که اگه یه بار تماس بگیره و من گوشی رو برندارم اونقدر با شخصیت هستش که برای کسی ایجاد مزاحمت نکنه و تا مدتی دیگه تماس نمی گیره

فردای اون روز دیگه تصمیم گرفتم خودم باهاش تماس بگیرم که به اونجا نرسید و خودش تماس گرفت وقتی صدای لرزونش رو از اون ور خط شنیدم قلبم لرزید             اون : چرا گوشی رو برنمیداری         من : سکوت کردم               اون : دلم برات تنگ شده      من : گریه کردم این دفعه با صدای بلند             اون :  صداش می لرزید بهم گفت بی من نمی تونه تحمل کنه

اون : دیگه هیچ وقت هیچ وقت این کار رو نکن و ............................. یه عالمه حرفهای عشقولانه بهم زد       من : زیاد نتونستم حرف بزنم چون داشتم گریه می کردم      بعدش بهم گفت میخوام ببینمت  

چند روز بعد دوتایی با لب خندون دستای همدیگه رو گرفته بودیم و باهم قدم می زدیم بهم قول داد هر کاری می کنه و هر قدمی برمیداره فقط بخاطر رسیدن به من باشه تا زودتر کنار همدیگه زندگی مشترکمون رو شروع کنیم

بعدش رو تقویم یه تاریخ بهم نشون داد و گفت تا این تاریخ صبر کن بعدش تو دیگه مال من میشی منم گفتم دیگه به بهم رسیدن فکر نمی کنم همین که عاشق هم هستیم کافیه

خوب دوستای خوبم بقیه ماجراهای ما باشه واسه یک روز دیگه فعلا


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:15 عصر دوشنبه 87/5/28

 تولد امام زمان رو به تمام دوستای خوبم تبریک میگم


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:43 عصر یکشنبه 87/5/20

      عزیزم تولدت مبارک     

 

  سلام

 

این دفعه زود زود آپ کردم

نمی دونید که چقدر دیشب بدو بدو کردم که تولد عزیزم خوش بگذره یه تنه همه کار کردم اولش رفتم کتاب فروشی و یه کتاب خیلی خیلی زیبا (حافظ) خریدم بعدش یه مغازه دیگه یه جعبه خوشگل و عشقولانه براش خریدم

سر راهم رفتم یی سری به مامانم زدم آخه خونه مامان اینا به شرکت نزدیکه بعدش دوباره رفتم خرید یه مغازه دیگه یه عطر خوشبو براش خریدم و باز یه جعبه خوشگل دیگه بعدش دیگه از خستگی داشتم بیهوش میشدم خودمو رسوندم به قنادی خلاصه یه عالمه خرید + یک دونه کیک حالا باید 3 تا ماشین سوار می شدم که خودمو برسونم خونه یه تماس با خونه گرفتم دیدم وای مهمون هم داریم

خلاصه خسته و له خودمو رسوندم خونه یه راست رفتم تو آشپزخونه یه شام خوشمزه درست کردم

خلاصه درسته خسته شدم ولی همه چی خوب بود و به همه خوش گذشت

آقای همسر ساعت 5 صبح میره سرکار من همیشه اون زمان خوابم ولی امروز صبح تا از در خونه رفت بیرون یه اس ام اس عشقولانه فرستادم  که کلی خوشحالش کرد  


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:18 عصر شنبه 87/5/19

سلام دوستای خوبم

من بازم آمدم امشب تولد داریم تولد آقای همسر خیلی خوشحالم

برنامه های زیادی دارم اولش باید برم براش کادو بخرم یه کادوی خوشگل خوشگل خوشگل من فقط به خود کادو اهمیت نمیدم  بسته بندیش هم برام مهمه بعدش میرم یه کیک خوشمزه  براش می خرم این قنادیه نزدیک سر کارم شیرنیش حرف نداره ولی تا ببرمش خونه هیچی از کیکه نمی مونه پس چیکار کنم   نمی دونم خدا بزرگه حتما یه فکری به ذهنم میرسه دیگه

بعدش امیدوارم برقها نره خدایا کمکم کن دلم نمی خواد همه چی خراب بشه

حالا فردا میام همه چی رو تعریف می کنم که چیکار کردم و چطور گذشت و ....................

یه کمی خاطره تعریف کنم واستون

همه از دوران دوستی و نامزدی به خوبی تعریف می کنند ولی من الان رو بیشتر دوست دارم آخه اون وقتا خیلی از هم دور بودیم و من همش غمگین بودم به خصوص دوران سربازی که خیلی برامون دیر گذشت بعد از آموزشی ادامه سربازی تو یه شهر دور دیگه ادامه داشت می دونید دلم نمی خواد زیاد از دوران حرف بزنم براتون از بعد از سربازی می نویسم یه روز مثل همیشه که وقتی تلفن زنگ می زد خودمو از هر جای خونه با سرعت بهش می رسوندم و هر کس و هر چیزی که سر راهم بود به کنار شوت می کردم خودمو رسوندم به تلفن وقتی صداشو شنیدم خیلی خوشحال شدم احساس کردم از راه دور نیست بهم گفت یه خبر خوب برات دارم نذاشتم حرفش تموم بشه بهش گفتم نمی خواهی بگی که سربازیت تموم شد اونم گفت چرا اتفاقا همینو می خوام بگم یادمه از خوشحالی دلم می خواست پرواز کنم

 بعدش یه چند روزی رو با روحیه و شاد گذروندم که بازم یه روز وقتی داشتیم با هم حرف می زدیم اون حرفهای گذشته رو تکرار کرد که به هم نمی رسیم و از این جور حرفها که منم حالم حسابی از حرفهاش گرفته می شد تا جایی که یک روز بهم گفت بیا سیع کنیم همدیگه رو فراموش کنیم منم کم طاقت آخرش باهاش قهر کردم یه قهر طولانی

 خیلی دلم می خواد بیشتر بنویسم ولی نمی تونم خیلی کار دارم بازم میام

 


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
13
:: کل بازدیدها ::
24516

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::