سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 10:0 صبح پنج شنبه 87/2/19

من همیشه پنجشنبه ها رو دوست دارم جون آقای همسر خونه هستش روزهای دیگه که صبح  که از خواب پا میشم نمی بینمش آخه ساعت 5 صبح میره سرکار اون زمان من خواب خواب هستم تازه برام چایی  هم آماه میکنه بعد  میره

راستی دیروز وقتی کامنتهای دوستای خوبم رو خوندم یه عالمه خوشحال شدم  بعدش می خواستم باز بنویسم که موبایلم زنگ زد خواهرم بود گفتش یه جایی با هم قرار بذاریم تا با هم بریم استخر ثبت نام کنه آخه استخره نزدیک خونه ماست من هم باهاش قرارگذاشتم ساعت 5 بود که باز موبایلم زنگ خورد خواهرم بود گفت کجایی یادم اومد باهاش تو خیابون قرارگذاشتم نفهمیدم چطوری پله های شرکت رو رفتم پایین هی می پرسید رسیدی بابا اینجا نمیشه واستاد خیلی تابلو شد م  بابا دارم میام صبر کن دارم از خیابون رد میشم بابا من دارم میبینمت وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای داشتم میرفتم زیر ماشین خلاصه به خیر گذشت

دیروز ساقی از من خواسته بود در مورد خودم همسرم و شهرمون بنویسم من هم تصمیم گرفتم هم چیز رو از اون روز اولی که به هم آشنا شدیم بنویسم  

از اون روز قشنگ پاییز شروع میکنم مثل همیشه مثل یه دختر خوب رفتم مدرسه بعد از تموم شدن کلاسم یکی از دوستام که خیلی هم شیطون بود بهم گفت یه سری بریم خونشون تو راه خونه برام تعریف کرد که یه همسایه جدید براشون اومده بهش گفتم اون خونه نوسازه رو میگی گفتش آره یه پسر هم دارن که ...................... من تو حرفش پریدم و گفتم خیله خوب بسه دیگه این حرفها رو به من نزن به من چه که پسر همسایتون چه شکلیه  ( اون روزها من یه دختر کوچولوی خیلی مغرور و پر جنب و جوش بودم ) اون روز خیلی به ما خوش گذشت تو خونه دوستم اینها از دیوار راست می رفتیم بالا غروب  بود که آماده شدم برم خونه از توی کوچه که داشتم رد میشدم یه پسر شر جلوم رو گرفت بهم گفت دیگه از اینجا رد نشیها من به تو چه پسره همین که گفتم از اون یکی کوچه برو ( حالا شما فکر می کنید حتما آقای همسر مثل سوپرمن از راه می رسه میزنه پسره رو له میکنه ) نه قربونتون اون خود آقای همسره  همون همسایه جدید که دوستم می گفت خوب حالا تا اینجاش رو داشته باشید بقیه رو بعدا براتون تعریف می کنم


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:8 عصر چهارشنبه 87/2/18

داره بارون میاد صداشو میشنوم بوش رو حس می کنم ولی اینجایی که من هستم پنجره نداره  دلم می خواد بیرون رو تماشا کنم ولی نمیشه 

 من خیلی  خوشحالم که یه دفترچه خاطرات خوشگل دارم

دارم یاد میگیرم که توش بنویسم از این خندونهای خوشگل هم توش بذارم    


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5      
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
24487

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::