سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 1:35 عصر یکشنبه 87/4/23

سلاااااااااااااام دوستای خوبم

من بازم آمدم با گرمای هوا چه می کنید خدایی خیلی گرمه تازه من امروز آستین بالا زدم یه عالمه خاطره نوشتم به جاهای خوب خوبش رسیده بود که برقا رفت و حال منو حسابی گرفت

بعدش هم یه عالمه کار ریخت رو سرم دیگه انرژی برام نموند که خاطره بنویسم خدا کنه بازم برای نوشتن وقت پیدا کنم فعلا


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:37 عصر دوشنبه 87/4/10

سلام بازم من اومدم با خبرهای جدید در مورد خودم اولیش شاید کمتر بتونم مطلب بنویسم باور کنید سرم خیلی شلوغه هم سر کار هم خونه تو این فصل همیشه سر ما خیلی شلوغ میشه

دومیش اینه که دارم شنا یاد می گیرم خیلی روحیم رو شاد کرده دیروز رفتیم تو قسمت عمیق همه می ترسیدن بعضیها اونقده می ترسیدن که نمی پریدن تو آب بعدش مربیمون هولشون می داد تو آب منم 2 جلسه نرفته بودم و اصلا آماده نبودم وقتی بهم گفت بپرم با چشمای گرد بهش نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم مثل آدمایی که تصمیم گرفتن خودکشی کنن پریدم تو آب وقتی رسیدم ته آب کمی صبر کردم اطرافم رو نگاه کردم و اومدم رو آب خدایی خیلی عالی بود مربیمون هم خوشش اومد تنها چیزی که به آدم تو یاد گرفتن شنا کمک می کنه نترسیدن از آبه اگه نترسی موفق میشی خلاصه خیلی عالی بود 

اگه تونستم باز میام و ادامه خاطراتم رو می نویسم فعلا خداحافظ


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:50 عصر چهارشنبه 87/4/5

سلام من  بازم آمدم روزم مبارک روزتون مبارک روزمون مبارک    

 دیروز هر کدوم از آقایون همکار که به من تبریک نگفتن اسمشون رو نوشتم تو لیست سیاه تا به وقتش

امروز با آقای همسر میریم برام کادو بخره    اونقده کادو دوست دارم تازه واسه مامانامون هم کادو می خریم  

حتماً الان میگید زود باش بقیه خاطرات رو بنویس                منم میگم خوب خوب الان تعریف می کنم دیگه

اون روزها برام پر از غم بود دلم خیلی گرفته بود دوریش خیلی برام سخت بود یادمه یه شب برف زیادی بارید حدود ساعت 2-3 شب از خواب بیدار شدم رفتم جلوی پنجره نشستم و با اینکه خیلی سردم بود ولی یه حسی بهم می گفت که اونم سردشه پنجره رو نبستم و تا می تونستم گریه کردم اونقدر گریه کردم که هوا روشن شد باز به رختخواب برگشتم هنوز کاملا خوابم نبرده بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم وقتی صداش رو شنیدم کلی ذوق کردم         من : سلام کجایی           اون : سلام من تهرانم      من : کی اومدی               اون : تازه رسیدم خواب که نبودی         من : نه دیشب نخوابیدم دلم خیلی گرفته بود          اون : منم نخوابیدم دیشب بخاریه ماشین خراب بود یه بچه کوچولو هم تو ماشین بود که خیلی سردش بود منم پالتومو دادم به اون    من: تو چیکار کردی                     اون موقع فهمیدم چرا شب قبل خوابم نبرده بود چون عشقم تا صبح از سرما نخوابیده بود

حالا یه خاطره بامزه آقای همسر 3 ماه آموزشی رو تموم کرده بود و قرار شد همدیگه رو ببینیم خلاصه سرتون رو درد نیارم با هم نزدیک خونه ما قرار گذاشتیم و من رفتم سر قرار دیدم خیابون خیلی خلوته با عجله راه می رفتم که دیدم از رو به رو یه نفر داره میاد سرم رو انداختم پایین خیلی ترسیدم تندتر راه رفتم که از کنار اون آقاهه زود بگذرم که وقتی از کنارش رد شدم احساس کردم یکی دستم رو گرفت داشتم سکته می کردم که آقای همسر رو دیدم من از کنار اون با سرعت گذشته بودم باورتون نمیشه اونقده سیاه و تپل شده بود که تا به الان من اون شکلی ندیده بودمش آخه آقای همسر اصلا توپل نیست ولی برای آموزشی که رفت یه چند ماهی توپل شده بود بعد دوباره شد مثل الانش  خلاصه موهاشم دیگه نبودن نمی گم بدون مو ناراحت میشه کم کم بود همش نیم سانت ولی اونقده با مزه شده بود

بقیه ماجرا باشه واسه یه روز دیگه

راستی چند وقته از دوست عزیزم ساقی خبری نیست ساقی چون چه بلایی سر وبلاگت اومده که نه خودت هستی نه وبلاگت باز میشه کجایی آخه


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:40 عصر سه شنبه 87/3/28

سلام      من برگشتم حالم خوبه خوشحالم که الان اینجام و دارم می نویسم  

دلم برای همه دوستای خوبم تنگ شده  

شاید یه روزی براتون تعریف کردم که چرا نبودم  

خاطره بنویسم                              آره بهتره

بعد از اینکه حرفهاش رو زد من خیلی غمگین شدم ولی نا امید نشدم پیش خودم گفتم ما که سنی نداریم می تونیم به تمام خواسته هامون برسیم اگه واقعا همدیگرو دوست داریم باید از فرصتایی که داریم استفاده کنیم اون عقیده داشت یه شغل خوب حتما نباید با تحصیلات دانشگاهی همراه باشه و ترجیح داد بره سربازی با اینکه من کاملا مخالف بودم ولی نتونستم نظرش رو عوض کنم بعد از چند وقت که برای رفتن به سربازی اقدام کرد یه روز با صدای گرفته بهم زنگ زد  

سلام میخواستم یه خبری بهت بدم             من :  چی شده             شهری که باید برای آموزشی برم مشخص شد  

من : کجا                          0-5 کرمان             من : وای شنیدم بدتر از اونجا پیدا نمیشه               اونم حرفم رو قبول داشت

فقط داشته باشید چه دلگرمی دادم بهش دیدی گفتم ما شانس نداریم برو درس بخون شاید اگه یه مدرکی داشتی الان نباید می رفتی  اون ور دنیا

خلاصه کار از کار گذشته بود  و باید با خودم کنار میومدم که باید بره و اینبار خیلی دور تر از قبل دیگه نمی تونستم حتی باهاش حرف بزنم 

بازم باید می رفتم تو اتاقم بی سر و صدا می زدم زیر گریه   خدایی من چقدر اون وقتا گریه می کردما 

خلاصه یه شب زنگ زد و با صدای ناراحت بهم گفت من فردا دارم میرم همش 3 ماه طول میکشه تو اولین فرصت باهات تماس می گیرم

چند روزی گذشت و من شب و روز چسبیده بودم به تلفن با اولین زنگ گوشی رو برمی داشتم تا اینکه خودش تماس گرفت و شماره پادگان رو بهم داد و گفت به احتمال زیاد نمی تونی تماس بگیری چون هم خطها خرابه هم خیلی اشغال می زنه

منو نشناخته بود

مادرش ، دوستاش ، خلاصه همه فامیل تو اون 3 ماه یک بارم نتونستن باهاش تماس بگیرند ولی من هفته ای 3 بار باهاش حرف می زدم

حتما می پرسید چطوری

بابا منو دست کم گرفتین حالا کجاشو دیدید ولی خدایی وقتی صدای منو می شنید چه روحیه ای می گرفت 

خوب بقیه ماجراهای من و آقای همسر باشه یک روز دیگه تو رو خدا دعا کنید   دیگه چیزی پیش نیاد که دوباره ناپدید بشم

 

 

¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:59 عصر دوشنبه 87/2/30

تا دیر نشده و دوباره تمام کار دنیا نریخته رو سرم یه کمی دیگه می نویسم

دیروز رفتم آرایشگاه آخه عروسیه برادرمه برای اولین بار موهام رو به رنگ استخونی در آوردم و با کلی ذوق و شوق رفتم خونه  دیرتر از آقای همسر رسیدم خونه در رو که باز کرد وقتی دید خیلی مومن شدم و روسریم رو تا نزدیک ابروهام کشیدم جلو فهمید یه خبرایی شده منم با کلی ناز روسریم رو برداشتم تا موهامو دید اول حسابی با دقت بهم خیره شد و بعد با یه لبخند موذیانه بهم نگاه کرد و  زد زیر خنده

 چرا پیر شدی                                                  من

بعد از چند دقیقه سکوت دادم رفت هوا ( البته ما اونجوری داد نمیزنم که همسایه ها صدا مونو بشنوند ) خلاصه هر چی می گفت بابا شوخی کردم باور کن خیلی بهت میاد   مگه من کوتاه می اومدم سرتون رو درد نیارم با کمی زبون ریختن به پایان رسید

راستی من همون آرایشگاهی رفتم که اونجا عروس شدم مدت زیادی بود اونجا نرفته بودم اونجا برام پر از خاطره بود

حالا وقتشه که به عقب برگردیم یه سری به اون روزهایی که  قرار بود بعد از گذشت چند سال پسر همسایه قدیمیمون رو ببینم بزنیم

هیچ وقت یادم نمیره انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردن ساعت خیلی کند می گذشت تا خلاصه اون لحظه رسید

چه روز شلوغی بود انگار همه مردم می دونستن قراره ما همدیگه رو ببینیم همه جمع شده بودن تو خیابون بین اون همه آدم از دور شناختمش

رفتم رو بروش واستادم منو نشناخت عینک آفتابیم رو از رو چشمام برداشتم و بهش لبخند زدم با تعجب پرسید سلام واقعا خودتی منم خندیدیدم و تو جوابش گفتم آره خودمم       اون : چقدر بزرگ شدی          من : تو هم بزرگ شدی          دو تامون زدیم زیر خنده و کنار هم شونه به شونه قدم زدیم و ساعتها با هم صحبت کردیم حالا عقربه ها به سرعت همدیگرو دنبال می کردن و خورشید جاشو به ماه داده بود

وقت خداحافظی بود با شوخی بهم گفت با اینکه بچه بودم عجب سلقه ای داشتم                              من       

 منم حرف خودشو به خودش تحویل دادم و حرفش رو تکرار کردم باز هر دوتامون زدیم زیر خنده و از هم خداحافظی کردیم

روزها پشت سر هم می گذشت و ما دیگه خیلی جدی تر به آینده نگاه می کردیم اون روزها ما بیشتر همدیگرو می دیدم و تو هر فرصتی که پیش میومد اون از شمال به تهران میومد تا بالاخره یه روز خیلی جدی بهم گفت نمی دونه آخر این ماجرا چی میشه و دوست داره من بیشتر فکر کنم منم بهش گفتم همین که تا الان طول کشیده نشون میده من خیلی به داشتن آینده مشترک با هم امیدوارم ولی اون اصلا اینطوری فکر نمی کرد بهم گفت هیچ امیدی به آینده ای که من فکرش رو می کنم نیست من اصلا نمیفهمیدم منظورش چیه بهش گفتم چرا اینطوری فکر می کنه

خوب راستش رو بخواهید جوابش قانع کننده بود بهم گفت تو خواستگارای زیادی داری و امکان نداره پدرت با شرایطی که من دارم قبول کنه من هنوز سربازی نرفتم و کار مناسبی ندارم تازه پدرت امکان نداره قبول کنه تو بیای شمال زندگی کنی هر چی رابطه بین ما پر رنگتر میشه تحمل گفتن این حرفها برای من سخت میشه ولی باور کن اینو الان بدونی بهتره 

راستش رو بخواهید واقعا شنیدن اون حرفها برام سخت بود اون روز وقتی داشت حرف میزد من جوابی نداشتم که بهش بدم فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم  

باز هم یه امتحان دیگه تو زندگیه من شروع شده بود  باز باید از خودم صبر و تحمل نشون می دادم

 

 

 


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
24444

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::