سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 2:45 عصر دوشنبه 87/2/30

سلام من آمدم

 امروز بعد از چند روز کامپیوتر من درست شد Computer Smashو من تو اولین فرصت اومدم و یک عالمه نوشتم   
  
ولی از شانس بد من برقا رفت و حال منو حسابی گرفت  Crying 1 دلم می خواد بقیه خاطراتمو بنویسم ولی خیلی کار دارم اگه تونستم بازم میام


Roll



¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:57 عصر سه شنبه 87/2/24

امروز صبح که از خواب بیدار شدم اوتقدر بی حوصله بودم که نگو نمی دونم چرا بعضی وقتها آدم اینجوری میشه      

 روزمرگیها و تکرار همه اون چیزایی که هر روز واسه آدم پیش میاد گاهی اونقدر حوصله آدم رو سر می بره که وقتی از خواب بیدار میشی دلت نمی خواد از رختخواب بیای بیرون  
وقتی هم سر کار هستی  دلت می خواد ساعت زود بگذره بری خونه  Watching The Clock 
خلاصه فکر کنم امروز از اون روزایی هستش که ساعت خیلی دیر میگذره

راستی قرار بود امروز بقیه خاطراتم رو بنویسم

هیچ کس نمی تونه بگه از آینده خبر داره یا اینکه می تونه درست حدس بزنه گاهی زندگی بازیهایی با آدم می کنه که باورش برات سخت میشه 

قدیمیها حرف جالبی می زدند اینکه سر نوشت هر آدمی رو پیشونیش نوشته شده

تمام اتفاقایی که برای ما تو اون زمان و بعدش افتاد سرنوشت هر دوتامون رو عوض کرد

بعد از اون روز خیلی دلم می خواست باز به محله قدیمیمون برم و این کار رو هم کردم ولی دیگه خیلی دیر شده بود اونا برای همیشه رفته بودن و دیگه هیچ نشونی ازشون نبود دیگه رفتن تو اون کوچه برای من فقط جز غم و افسوس هیچی به ارمغان نمی آورد حالا من مونده بودم کلی خاطره از گذشته

تو خونه جدیدمون همه خوشحال بودن به غیر از من ، خواهر و برادرم کلی دوست جدید پیدا کرده  بودن ولی من اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم و با خاطرات گذشتم و سر زدن به دوستای قدیمیم سر می کردم (پیدا کردنش تنها آرزوم شده بود )

یکسال گذشت و من هر بار به یاد اون عشقی که هنوز جونه نزده به پایان رسیده بود به اون کوچه می رفتم تا اینکه یه روز یکی از دوستای قدیمیش رو دیدم ازم پرسید که ازش خبر دارم من هم گفتم از وقتی رفتن هیچ خبری ازش ندارم پرسید چرا بهش زنگ نمی زنم من هم گفتم شمارش رو ندارم شمارشو رو یه کاغذ کوچیک برام نوشت و این اولین نشونی بود که ازش بدست آوردم

تو منطقه ما هنوز امکانات مخابراتی وجود نداشت و با اینکه پدرم مدتها بود برای تلفن ثبت نام کرده بود خبری از وصل شدنش نمیشد

حالا من بودم و یه شماره تلفن بالاخره بعد از کلی پرس و جو از در و همسایه یه تلفن راه دور پیدا کردم که چشمتون روز بد نبینه یه صف داشت تا اون ور دنیا بعد از دو ساعت واستادن تو اون صف بلند تونستم شمارشون رو  بگیرم همش خدا خدا می کردم که خودش گوشی رو برداره      که گوشی رو برداشت من : سلام       اون : سلام          من : ...... سکوت        اون : بفرمایید           من : منو شناختی    اون : بله         من :   واقعا شناختی     اون : با خونسردی بله شناختم          

 خلاصه اونقدر سرد با من حرف زد که از تماس گرفتنم پشیمون شدم

یه چند روزی گیج بودم پیش خودم گفتم حتما پای یکی دیگه  در میونه دیگه بهش زنگ نمی زنم یه چند روزی گذشت هزار تا علامت سئوال تو ذهنم بود به خودم گفتم حداقل برای اینکه بفهمم چرا اینجوری باهام صحبت کرد یه بار دیگه باهاش تماس می گیرم که باز یه دو ساعتی تو صف تلفن واستادم و خوشبختانه خودش گوشی رو برداشت تا سلام کردم با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفتش چرا زنگ نمی زنم  خلاصه من که کلی تعجب کرده بودم ازش پرسیدم پس اون دفعه چرا اونجوری کردی در جوابم گفتش مادر محترمشون اونجا تشریف داشتن من :   چه ملاحظه کار   ( خوب بهتر نیست یه 3 سالی بریم جلو ) اینجا یه کوچولو از ماجراهای من و آقای همسر فاصله می گیریم و شما رو با دو تا از دوستام آشنا می کنم گفته بودم که تو خونه جدید اصلا حال و حوصله دوست پیدا کردن رو نداشتم خوب من حوصله نداشتم دوستام که حوصله داشتن منو پیدا کنن   اولین دوستی که منو پیدا کرد اسمش مریم بود تفلی چقدر برای تلفن راه دور برام از این ور و اون ور پول خورد جمع میکرد گاهی وقتها بهش میگفتم مریم جون نکنه با چادر پاره میری سر خیابون می شینی  این همه پول خورد رو از کجا آوردی خلاصه اونقدر دختر مهربونی بود خیلی شبیه آنی شرلی بود  دومین دوستم دوست صمیمیه مریم بود می خواست سر به تن من نباشه وقتی من و مریم رو با هم می دید

مریم دوست داشت با من بره خونه ولی مینا هر موقع میدید من و مریم با هم هستیم تا کمر از تو پنجره سرویسشون خم میشود بیرون داد و بیداد که مریم با اون بره خونه مریم هم حرفش رو گوش نمی کرد  مینا از عصبانیت دادش می رفت  هوا

یادش به خیر تا وقتی من و مریم با هم صمیمی بودیم با مینا  مثل کارد و پنیر بودم

کی می دونست یه روز همه اون دوستا را گم می کنم و مینا برای همیشه مثل یه خواهر دلسوز کنارم می مونه من و مینا با هم همکلاسی شدیم و مریم هم از اون مدرسه رفت

 یه روز تو خونه مینا اینها با هم پیمان خواهری بستیم باورتون نمیشه چه جوری این کار رو کردیم به رسم سرخ پوستها  با یه چاقوی تیز دستامون رو خراش دادیم و با خون خودمون پیمان بستیم ( الان وقتی یادم میاد خندم می گیره )

حالا یه سر بزنیم به این پسر همسایه قدیمی ببینیم کجاست چیکار می کنه آهان یادم اومد من و اون دیگه همدیگرو ندیدیم و فقط من باهاش هفته ای یک بار تماس می گرفتم تا اینکه خودش یک روز از من خواست که منو ببینه قرار شد بیاد تهران

چند سال از اون روزی که برای آخرین بار همدیگرو دیده بودیم می گذشت و حالا هر دوتامون خیلی تغییر کرده بودیم من نمی دونستم اگه ببینمش می شناسمش یعنی هنوز همون  شکلیه کسی که هر شب به یادش می خوابیدم و برای دیدن دوبارش روز شماری می کردم نکنه وقتی منو دید دیگه نپسنده    خلاصه این فکرها و اینکه اون الان چه شکلی شده و تو ذهنم هزار تا قیافه عجیب و غریب براش درست می کردم فکرم رو مشغول کرده بود

 





¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:8 عصر دوشنبه 87/2/23

 Love Letter  بدون هیچ حرفی ادامه خاطراتم رو می نویسم

اون شب دلم اوتقدر گرفته بود که تا صبح خوابم نبرد نمیدونم چطوری بنویسم بعضی چیزا رو نمیشه در قالب کلمات بیانشون کرد

چند روز بعد  دیگه وقت رفتن شده بود ما داشتیم اسباب کشی می کردیم همه دوستامون اومده بودن کمک بعضیهاشون هم داشتن گریه می کردن آخه خونه جدیده خیلی دور بود دیگه نمی تونستیم مثل قدیما همدیگرو ببینیم  هوا تاریک شده بود همه رفته بودن من بودم یه خونه خالی و پدرم که داشتیم راهی می شدیم دلم می خواست باز ببینمش پشت سر پدرم راه افتادم که دیدم با فاصله از ما ایستاده داره رفتنمون رو  تماشا می کنه و بدون اینکه پدرم متوجه بشه   برام دست تکون داد چقدر نگاهش غمگین بود دیگه طاقتم تموم شده بود زدم زیر گریه پدرم چی شد من خلاصه تا به خونه جدید برسیم بیچاره پدرم داشت تحملم می کرد  
 وقتی رسیدیم خونه جدیدمون من با دیدن خونه کلی ذوق کردم  ولی ته دلم پر از غم بود  

( وای همین الان الان یه اس ام اس از آقای همسر اومد اینو بنویسم بعد بقیه خاطرات رو براتون تعریف کنم )

 شمردن ستاره ها سخت نیست اگه تو بگی به اندازه ستاره ها ........

حالا بقیه : یک ماه از اون روز گذشت من خیلی دلم برای محل قدیمی و دوستام و تنگ شده بود یه بعد از ظهر بعد از مدرسه با مادرم رفتیم محل قدیمی چه خبر بود کلی تحویل بازار همه دوستامون همسایه ها  دورمون جمع شده بودن و ما رو خونشون دعوت می کردن

خلاصه تا شب اونجا بودیم من دنبال یه موقعیت بودم که یه سر برم تو کوچشون ببینم می بینمش که وقتی هوا تاریک شد یواشکی جیم شدم  

انگار شنیده بود اومدم سر کوچشون واستاده بود تا دیدمش خندم گرفت موهاشو کوتاه کوتاه کرده بود آخه من عاشق موهاش بودم موهای پرپشت و قشنگی داشت بهم سلام کرد و گفت یک ربع دیگه بیا کوچمون کارت دارم من هم با سر تایید کردم که میرم

یک ربع بعد رفتم تو کوچشون نبودش کلی تعجب کردم رسیدم در خونشون که همون موقع درشون باز شد اومد بیرو و با یه لبخند بهم گفت بیا تو من  نمیشه درست نیست اون گفت بیا تو راهرو می خوام باهات حرف بزنم جلو همسایه ها خوب نیست اینجا واستی دور و برم رو نگاه کردم کسی تو کوچه نبود حسابی دو دل بودم چشمام رو بستم و مثل برق رفتم تو راهرو شون رفت بالای دو تا پله بهم نگاه کرد و پرسید خوب ما رو نمی بینی بهت خوش میگذره من که تمام فکرم رفتن بود داشتم سکته می کردم لبخند زدم و گفتم نه

بهم گفت که دارن برای همیشه میرن شمال ممکنه دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم 

بعدش یه شماره تلفن از خونشون تو شمال بهم گفت که من اونقدر ترسیده بودم و داشتم خودم رو نفرین می کردم که همونجا فراموش کردم بعد از رنگ پریده من فهمید که خیلی ترسیدم اومد کنار در آهسته در رو باز کرد بیرون رو نگاه کرد هیچ کس نبود بهم گفت خوب حالا اگه بخواهی می تونی بری من مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده پریدم بیرون یه نفس راحت کشیدم و گفتم عجب کاری کردمها مگه دیونه شده بودم الکی الکی داشت آبروم می رفت

وای راستی شماره تلفنش چند بود رفتم پیش مادرم با تعجب پرسید کجا غیبت زد منم اصلا دوست ندارم دروغ بگم  گفتم رفته بودم پیش دوستم  خوب دوست شده بودیم دیگه

خوب بقیه ماجرا باشه بعدا شاید امروز شاید هم فردا فعلا    




¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:15 عصر یکشنبه 87/2/22

 Love Letter  فردا ادامه خاطراتم رو می نویسم  






¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:54 عصر شنبه 87/2/21

خوب جمعه هم گذشت و امروز روز اول هفتست عجب جمعه خسته کننده ای بود نه اینکه بد گذشته باشه نه خیلی کار داشتم مثل  خیلی از کارمندا از کله صبح نظافت و آشپزی و خلاصه تا ظهر وقتم پر بود البته آقای همسر هم کمکم کرد بعدش هم نشستم پای تلویزیون   

حالا ادامه خاطراتم

تا اونجا نوشتم که اون پسر همسایه دوستم اینها سر راهم سبز شد و ................ بقیه رو هم خودتون می دونید اونقدر عصبانی شده بودم که نگو  

از فردای اون روز من شدم خانم کلاغه و ماجرا رو برای هر کسی که می شناختم تعریف کردم و خلاصه خواجه حافظ شیرازی خبردار نشده بود که اونم با خبر شد .  جالب اینجاست که حسابی یه کلاغ 40 کلاغ هم شده بود و بعضیها از من می پرسیدم شنیدن که من یه دعوای حسابی کردم و از سر و صدای دعوامون همه محل با خبر شدن و چند نفر کشته و مجروح هم داشته و ..................   

من هم تازه اونجا فهمیدم که این جور چیزا باید تو دل خود آدم بمونه نه اینکه برای انتقام گرفتن از یه نفر همه چیز و جار بزنی

مدتها از این ماجرا می گذشت و من گاهی وقتها از اون کوچه می گذشتم ( البته اولش دزدکی تو کوچه رو نگاه می کردم و بعد اگه خبری نبود به سرعت باد از کوچه رد می شدم ) نمی دونم چرا وقتی از اونجا رد می شدم صدای قلبم رو میشنیدم شاید بخاطر اون ماجرا بود شاید هم ................   ولی خودم نمی دونستم تازه دنبال یه فرصتی بودم که انتقام بگیرم ( به حرفم نخندید آخه اون زمان من سنی نداشتم خیلی کوچولو بودم  ) اوه انقدر نه آهان انقدری بودم

یکی دو بار وقتی داشتم از کوچشون رد می شدم جلوی راهم سبز شد من داشتم سکته می کردم ولی اون یه نگاه زیر چشمی به من می انداخت و  خلاصه من هم روم رو برمی گردوندم و انگار ندیده بودمش   از کنارش رد می شدم  

همه فکر می کردن من از اون پسری که وقتی اسمش رو می شنیدم رنگم می پرید متنفرم

ولی انگار اینطور نبود کم کم دلم می خواست بیشتر ببینمش شاید چون اون تنها آدمی تو دنیا بود که وقتی از کنارش رد می شدم وقتی نگاهم می کرد نفسم بند می اومد

اوایل فکر می کردم اون پسر شر و شیطونیه ولی بعد از گذشت دو سال از اون روز قشنگ پاییزی دیگه هیچ وقت به من چیزی نگفت فقط نگاهاش برام سنگین بود انگار می خواست چیزی بهم بگه ولی حرفش رو می خورد

 ما داشتیم از اون محل می رفتیم من برای خونه جدیدمون خیلی ذوق داشتم ولی ته دلم یه غمی بود غمی که الان هم وقتی بهش فکر می کنم دلم میگیره  شنیده بودم اونها هم دارن میرن نه یه محل دیگه از شهر ما دارن میرن

باز داشت پاییز می اومد و ما باید زودتر برای رفتن آماده می شدیم

دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش اونقدر نگاهش کنم که صورتش را تا آخر عمرم فراموش نکنم

رفتم تو کوچشون جلوی در خونه نشسته بود تنها بود قلبم داشت از جا کنده میشد تا منو دید جلوی پام بلند شد دوتامون تو چشمهای هم خیره شدیم انگار صد سال همدیگرو می شناختیم با غمی که تو صورتش بود از من پرسید شنیدم دارید از اینجا میرید با چشمای گرد نگاهش کردم بهم گفت چشماتو گرد نکن از برادرت شنیدم

فعلا تا اینجا رو داشته باشید تا بقیه رو بعدا براتون بنویسم    

بی تو, مهتاب شبی , باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم , خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانهء جانم , گل یاد تو , درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد, که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو,همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه, محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشهء ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست براورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

******

یادم آید تو به من گفتی

از این عشق حذر کن....

لحظه ای چند, بر این آب نظر کن

آب آیینهء عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

********

با تو گفتم حذر ار عشق ؟؟ ندانم

سفر از پیش تو؟؟ هرگز نتوانم

نتوانم......

روز اول, که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر, لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی , من نه رمیدم , نه گسستم

باز گفتم, که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ,همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم , نتوانم

 

 

  


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
1
:: بازدید دیروز ::
21
:: کل بازدیدها ::
25265

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::