خوب جمعه هم گذشت و امروز روز اول هفتست عجب جمعه خسته کننده ای بود نه اینکه بد گذشته باشه نه خیلی کار داشتم مثل خیلی از کارمندا از کله صبح نظافت و آشپزی و خلاصه تا ظهر وقتم پر بود البته آقای همسر هم کمکم کرد بعدش هم نشستم پای تلویزیون
حالا ادامه خاطراتم
تا اونجا نوشتم که اون پسر همسایه دوستم اینها سر راهم سبز شد و ................ بقیه رو هم خودتون می دونید اونقدر عصبانی شده بودم که نگو
از فردای اون روز من شدم خانم کلاغه و ماجرا رو برای هر کسی که می شناختم تعریف کردم و خلاصه خواجه حافظ شیرازی خبردار نشده بود که اونم با خبر شد . جالب اینجاست که حسابی یه کلاغ 40 کلاغ هم شده بود و بعضیها از من می پرسیدم شنیدن که من یه دعوای حسابی کردم و از سر و صدای دعوامون همه محل با خبر شدن و چند نفر کشته و مجروح هم داشته و ..................
من هم تازه اونجا فهمیدم که این جور چیزا باید تو دل خود آدم بمونه نه اینکه برای انتقام گرفتن از یه نفر همه چیز و جار بزنی
مدتها از این ماجرا می گذشت و من گاهی وقتها از اون کوچه می گذشتم ( البته اولش دزدکی تو کوچه رو نگاه می کردم و بعد اگه خبری نبود به سرعت باد از کوچه رد می شدم ) نمی دونم چرا وقتی از اونجا رد می شدم صدای قلبم رو میشنیدم شاید بخاطر اون ماجرا بود شاید هم ................ ولی خودم نمی دونستم تازه دنبال یه فرصتی بودم که انتقام بگیرم ( به حرفم نخندید آخه اون زمان من سنی نداشتم خیلی کوچولو بودم ) اوه انقدر نه آهان انقدری بودم
یکی دو بار وقتی داشتم از کوچشون رد می شدم جلوی راهم سبز شد من داشتم سکته می کردم ولی اون یه نگاه زیر چشمی به من می انداخت و خلاصه من هم روم رو برمی گردوندم و انگار ندیده بودمش از کنارش رد می شدم
همه فکر می کردن من از اون پسری که وقتی اسمش رو می شنیدم رنگم می پرید متنفرم
ولی انگار اینطور نبود کم کم دلم می خواست بیشتر ببینمش شاید چون اون تنها آدمی تو دنیا بود که وقتی از کنارش رد می شدم وقتی نگاهم می کرد نفسم بند می اومد
اوایل فکر می کردم اون پسر شر و شیطونیه ولی بعد از گذشت دو سال از اون روز قشنگ پاییزی دیگه هیچ وقت به من چیزی نگفت فقط نگاهاش برام سنگین بود انگار می خواست چیزی بهم بگه ولی حرفش رو می خورد
ما داشتیم از اون محل می رفتیم من برای خونه جدیدمون خیلی ذوق داشتم ولی ته دلم یه غمی بود غمی که الان هم وقتی بهش فکر می کنم دلم میگیره شنیده بودم اونها هم دارن میرن نه یه محل دیگه از شهر ما دارن میرن
باز داشت پاییز می اومد و ما باید زودتر برای رفتن آماده می شدیم
دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش اونقدر نگاهش کنم که صورتش را تا آخر عمرم فراموش نکنم
رفتم تو کوچشون جلوی در خونه نشسته بود تنها بود قلبم داشت از جا کنده میشد تا منو دید جلوی پام بلند شد دوتامون تو چشمهای هم خیره شدیم انگار صد سال همدیگرو می شناختیم با غمی که تو صورتش بود از من پرسید شنیدم دارید از اینجا میرید با چشمای گرد نگاهش کردم بهم گفت چشماتو گرد نکن از برادرت شنیدم
فعلا تا اینجا رو داشته باشید تا بقیه رو بعدا براتون بنویسم
بی تو, مهتاب شبی , باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم , خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانهء جانم , گل یاد تو , درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد, که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو,همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه, محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهء ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
******
یادم آید تو به من گفتی
از این عشق حذر کن....
لحظه ای چند, بر این آب نظر کن
آب آیینهء عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
********
با تو گفتم حذر ار عشق ؟؟ ندانم
سفر از پیش تو؟؟ هرگز نتوانم
نتوانم......
روز اول, که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر, لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی , من نه رمیدم , نه گسستم
باز گفتم, که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ,همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم , نتوانم